بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا


بازگشتن نیست از آیینه تمثال مرا

خاک نم گل می کندسامان خشکی از غبار


سیرکن هنگامهٔ ادبار و اقبال مرا

بسکه درمیزان هستی سنگ قدرم بیش بود


در عدم باکوه می سنجند اعمال مرا

تخم امیدی به سودای حضوری کشته ام


سبزکن یارب سر در جیب پامال مرا

انتظار وعدة دیدار آخر واخرید


از غم ماضی شدن مستقبل حال مرا

رشتهٔ سازم چه امکانست گیردکوتهی


سایهٔ آن زلف پرورده ست آمال مرا

سبحه داران از هجوم دردسر نشناختند


آن برهمن زاد صندل بر جبین مال مرا

درتب شوق آرزوها زیرلب خون کرده ام


ناله جوشدگر بیفشارند تبخال مرا

جزعرق چون موج ازین دریاچه بایدبردپیش


شرم پرواز آب کرد افشاندن بال مرا

گر همه گردون شوم زین خرمن بیحاصلی


غیر خاک آخر چه باید بیخت غربال مرا

می کشم بار دل اما نقش می بندم به خاک


عجز، خوش نقاش عبرت کرد جمال مرا